مقاومت آدم ها با ایستادگی شان نسنجید، ممکن است قامت خم نکرده باشند اما موریانه آن ها را از درون خورده باشد.
نبودنت دردناک است، وقتی نیستی به سان ِ مرده ای هستم که میان انبوهی از زندگان به زمین افتاده ام که هر از چندی که کسی در این حجمه ی سایه ها نامم را میخواند به گور خویش می ایستم و باز سودای خاموشی سر می دهم.
کمی مهربان تر باش تا جرات کنم کمی، فقط کمی قصه ی عشق سپیدار ها را باور کنم،
تا این همه چیزهای خوب را تصادفی و انگاری نپندارم.
راه رفتن بر طناب پوسیده ی خاطرات ِ دور، خطرناک ترین کار ممکن است،
که در آن یا خودت را به کشتن می دهی یا دیگری را،
بی تلفات نمی شود ...
در این بودن ها مکثی است پر از تردید
و در آن نبودن ها شکی است پر از ترس
ترس از آنکه، نکند این بار جز قلب من، چشم های تو هم متهم به دروغ شود