ترسیدهام مثل بینایی که در تاریکی شب در جنگلی ناشناخته شک به بینایی خویش دارد و به دنبال راهیست که نمیداند هست؟ و اگر هست در مسیر درستی از آن قدم برمیدارد یا نه!
ترسیدهام مانند کسی که آرزوهایش مانده تا نوبتشان شوند و میترسد که نیاید زمانشان هرگز.
الان که این جمله را نوشتم رفتم به قدیم. به خاطرات. به خوشگلیها. آره اشتباه کردم. من آرزویم را زندگی کردهام. اما، نه یک دل سیر! تا تو هستی دلم حتا به بودن خودم هم محکم میشود.
ترسیدهام مثل کسی که فرسنگها از خانه دور است.
ترسیدهام مثل غریبی که امیدی به آشنایی ندارد.
ترسیدهام که بماند این سیاهیها. این لرزها... ترسیدهام که مرا با خود ببرند.
من عاشق توام زندگی. و هر چیز در دلم گفتم جز ستایش تو از آن دست غرهایی بود که یعنی بیشتر میخواهمت نه کمتر.
من،
ترسیدهام. چو بچه لاک پشتی که در میان مسیر منتهی به آب خود، سایهی پرندهای را بر سرش حس میکند و میترسد، از اینکه پایش هرگز به آب نرسد.
منتظر دستیام که مرا برگیرد و به آب اندازد.
تو در دریا منتظر من هستی. میدانم و میدانم و میدانم. تو چشم بر راهی. کمی صبر کن دستی از راه خواهد رسید تا من دیگر نترسم.
اقیانوس را خواهم دید.
اقیانوس را با هم خواهیم دید.