آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

حکایت من و تو

حکایت من و تو حکایت غریبانگی بوی یاس های وحشی است در دشت شقایق
حکایت شبنمی است گُم بر تن گلبرگ ها در لابه لای وجود باران
حکایت ترس گذشتن از پلی معلق در دل مه بر فراز ِ عمق ِ دره هاست
حکایت شنیدن زوزه ی گرگ است در دل شب در جایی دور تر از تنهایی
حکایت شبی است بارانی بی هیچ سرپناهی
حکایت سرگردانی باد است در علفزار
حکایت بوی بهار نارنج های پاییزی است
حکایت ستاره بازی های آسمان کویر است در دل تاریکی
حکایت خلوتی است پر از صدای جیرجیرک ها
حکایت دلگیری های غروب های جمعه است
حکایت تو و من حکایت بی تکراری است از قصه ی باران بر تن گل های آفتاب گردان

ای حقیقت ِ محال ِ من

تو را بی کم و کاست میخواهم
این عیب من است
خواستن بی کم وکاستت،
یعنی تو را با دلت میخواهم
یعنی خواستنت را میخواهم
بودنت را میخواهم
دلتنگی هایت را میخواهم
بهانه های کودکانه ات را میخواهم
یا تو را یکسره میخواهم
یا خاطره ی این روز های تا همیشه خوب را ، در قاب ِاین زندگی به خواب میبرم تا همیشه دستانم در دستانت جای بگیرد و شانه هایت تنها تکیه گاه بودنم باشد

بودن یا نبودن مسئله این است

در این بودن ها مکثی است پر از تردید
و در آن نبودن ها شکی است پر از ترس
ترس از آنکه، نکند این بار جز قلب من، چشم های تو هم متهم به دروغ شود

گم می شوم در تو

خیسی گونه های من نشان ِ آب شدن بی صدای قلب من است زیرآفتاب سوزان چشمانت
بیشتر نگاهم کن
میخواهم تماما آب شوم....ویران شوم.....خراب شوم
میخواهم جاری شوم در پاکی دیدگانت
میخواهم تمام شوم در تو
میخواهم شروع شوم از تو
قطره ای شبنم بودن را به کوه یخ بودنم بخشیدم
آتش بزن بر تنم
ببین این همه سکوت را
اگر صدبارهم در هجوم هُرم وجودت شعله ور شوم
به افسانه ی همیشگی ققنوس قصه ها از خاکسترم برمیخیزم
تا به هوای ِبودن تو در نفس هایت گُم شوم ای آرام ِجانم

چشمان تو

صداقت چشمان تو بالاترین دروغ زندگی به من بود
که بیهوده مخواه! نمیشود ...