بگذار سر به سینه ی من ، تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من، تا بگویمت
اندوه چیست،عشق کدام است،غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که:اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین-که هیچ وفا نیست با منت-
تو،آسمان آبی آرام و روشنی
من،چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت،ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت،ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های تو ام،بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی،گرم تر بتاب
فریدون مشیری
راه رفتن بر طناب پوسیده ی خاطرات ِ دور، خطرناک ترین کار ممکن است،
که در آن یا خودت را به کشتن می دهی یا دیگری را،
بی تلفات نمی شود ...
اگه اولش به آخرش فکر نکنی، آخرش مجبوری که به اولش فکر کنی
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮه ای
ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد میﺑﺮه
ﺟﺎیی ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب بی ﻧﻔﺲ
ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ
ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪ ﺑـﺎد
ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـیﺑـﺮه
ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب
ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ می اﻧﺪﻳﺸﻢ
ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـی ﺧـﻮﻳـﺶ
از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را میﺑﻴﻨﻢ
ﻛﻪ ﮔﺮﻓتی ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ
ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ می ﮕﻴﺮم
و ﺗﻮ را میﺧﻮاﻧﻢ
و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ
ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه میﻣﺎﻧﻢ
تن ﻣﻦ ﭘﺎره ای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐ ﺗﻮﺳﺖ
من عشق را در عمق نگاهت می بینم
آرام تر سکوت کن،
نیازی به این همه فریاد نیست
که من می شنوم هر آنچه بر زبانت نمی نشیند، من تمام این مکث ها را خوب می دانم!
می فهمم کلماتی را که در معنای آن ابهام را خوب بلد شدم
من می دانم این ها همه تصادفی نیست
اما نمی دانم که تو هم دلت به ترنم ِ سکوت ِ دل ِ من آشناست؟!؟با نه؟
تو هم می دانی این سکون و آرامش بیرون، حاصل طوفان درون است، یا نه؟
من عشق را در تکرار همیشگی بودنت تفسیر می کنم
من دنیا را با عطر تنت باور می کنم
من در سراب آغوش تو غرق می شوم، گم می شوم در طغیان دلت،
من تو را باور می کـــــــــنم
می دانی باور یعنی چه!
یعنی تمامیت من با تو رنگ بودن می گیرد ...
همین .