آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

گناهم چیزی نبود جز ...

و فاصله ، این همه حجم سنگین ِ میان من و تو چیزی جز سکوت نیست.

سکوتی که از حرف های ناگفته پر است،

حرف هایی که شاید هیچگاه بیان نشود، هیچگاه از سیطره ی خیال در دنیای منطق و حقیقت نپیچد، هیچگاه،

اما همین که در نگاه تو چیزی میلغزد، آن همه ناگفته ها برایم تکرار میشوند.

مومن میشوم به آن همه غرور،

کافر میشوم به منطق های مصلحتی این زمانه ،

چیزی که هنوز مرا به تو معتاد می کند،

چیزی فرای این همه است،

چیزی است که نمیدانم چگونه در نگاهت جای گرفته،

چیزیست شبیه شوق،

چیزیست شبیه نور،

شبیه پرواز،

که مرا به کنار تو بودن سوق میدهد،

که مرا میرهاند از هرحصاری که نامش دنیاست،

میخواهم بدانم چرا هر میوه ی ممنوعه ای آنقدرچیدنی است که داشته هایت را فدای لحظه ی چیدنش میکنی؟

تک سیب سرخ هوای تو مرا آواره ی کوچه های باتو بودن کرده است ،

سرگردانم در این همه فسونی بادهای سرزمین یاد تو،

گناهی ندارم که مرا به این برزخ تبعید کرده اید،

گناهم چیزی نبود که آن را این، مجازاتش باشد،

گناهم چیزی نبود جز یک نگاه.

نگاهی که شاید صاعقه ی لحظه به یاری زمان آمد تا دنیا را نگهدارد،

تا رد مکث تو بر من هویدا شود آن روز ،

این شرط انصاف نیست که ما را دورادور کیفرمان میدهند،

حادثه نگاهمان با هم گره خورد.

پس چرا مجازاتش اینقدر دور است، که در دوری من و تو نوشته اند....

صبر کن،اندکی صبر کن.

یادت باشد ای عشق ...

می نویسم تا یادم باشد این روزهای تلخ را،

می نویسم برای روزهای نیمه ابری که خورشید پیداست و من دست آویز آن،از گزند ابرها و بادها فرار می کنم به دامان خیل پوچ خیال ها،گمان می کنم که این خورشید ِ حقایق است در پس ِ ابرهای دروغین ِ سنگ دل ِ آدمک ها،اما....چه ساده انگاشتم سردی دستانت را...

می نویسم تا بدانم خورشید آن روزها تصادفی است، ابرها را باید به اصرار باران باور کرد،

آفتاب آن روزها دروغکی است.

می نویسم تا یادم باشد این روزهای تنها و دل گرفته را،

می نویسم تا بدانم همه چیز گاهی خوب میشود و رنگ خیال مرا میگیرد،می نویسم تا بدانم روزهای بد همین جوری هستن نه اینکه بد شده باشند...

می نویسم تا یادم باشد،اگر....روزی .... 


عشق ها زاییده ی سایه های ترس ِ تنهایی اند در گوشه ای سرد، کنج دلت که می خواهی گاه گاهی گم شوی در شور ِ مستی اش بی هیچ ترس از دنیای آیینه وار ِ حقیقت ها،

عشق، باور بزرگترین دروغی است که تا به حال قربانی اش شده ای،

می نویسم تا یادم باشد عشق چیزی نیست جر خودخواهی برای آن زمان که خودت می خواهی بی توجه به لحظاتی که او می خواهدت ... .

تماشا کن،خوب تماشا کن

نگاه کن،

خوب نگاهم کن،

غرق در آتش وجودت،

سوز هوا را بهانه ی سرخی گونه هایم میکنم،

و تو چه ساده از این حس گذشتی،

رفتی،

و مرا روانه ی کوچه های پز سوز سرگردانی کردی،

که با هر سوز دلم بسوزد به یاد تو،

چه آسان از من گذشتی،

چه ساده بی من رفتی،

اما

اکنون سالهاست که در پس نقاب مهتاب خبر از تبسم نقره فام ِ آشنایی می گیرم که می دانم در انتهای شبی بلند خواهد آمد،

شب هایم به نور فانوس خاطراتمان هنوز کورسویی امید را در خود می بیند،

اما دیر هنگامی است که آسمان شب های من به سیاهی چشمان نافذ توست.

برخیز و بلند شو ...

کوله ات را بردار بیا با هم به جایی برویم تا گم شویم،

بیا این بار نگران داس ِ پر دلهره ی زمان نباشیم،

بیا این بار رفتن و نرسیدن را مشق کنیم،

بیا این بار راه های نرفته را تکرار کنیم،

بیا این بار عشق را جرعه جرعه بنوشیم،

بیا این بار زندگی را زندگی کنیم،

بیا این بار به سانِ افسانه ی ققنوس قصه ها به حرمت عشق از خاکستر ِسوخته ی دلمان برخیزیم،

بیا با هم تا مرز جنون و شقایق پیش رویم، بیا این بار بی دغدغه ار فردا لباس عشق تن کنیم و تنمان را به نگاه باران غسل دهیم و در جست جوی هفت شهر عشق، خودی ِ خود را گم کنیم و آن وقت همدیگر را از نو پیدا کنیم و به هم هدیه کنیم ... بیا این بار از نو عاشق هم شویم ... .



ستایش

ستایش چشمان تو نه از سر عادت است و تکرار،

از سر نیاز است و ناز.

تو هم این بازی را خوب می دانی ... .