آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

به همین سادگی

تو باید باشی، اگر نباشی یه جای کار می لنگد.

خاطرات گِلی

خیال های دور افتاده را بر میدارم، غبار از تنشان میتکانم و جایی دورتر نشانه میگیرم،

می دانی دیشب هوا بارانی بود ...

تمام خاطراتم به گِل نشست.


رنگین کمان عاشقی

باران نوازشگر خاطراتم بود،

اما سردی صورتم دستان تو را کم داشت،

کاش بودی و هفت رنگ ِ عشق ِ چشمانت را بر من می بخشیدی.

تبسم باران چیزی کم داشت

چیزی قد ّ جیب های مهربان تو

چیزی قد ّ دستان گرم بی منتت،

که سرما را در زمان محو کند،آن وقت خاطره ای بسازیم برای باران فرداها ...


می ترسم از این همه مهربانی

وقی هم چیز خیلی خوب است و  روبه راه

دلم قد روزهای بد و دلگیر میگیرد در پس لبخندی که به روی لبانم مینشانی

میترسم از اینکه عادت کنم به این همه مهربانی و به این همه بودن

می ترسم از اینکه برای ماندن نیامده باشی

می ترسم که رهگذری باشی که محکوم است به رفتن، و نمی داند که وقتی یکبار به گنجشک های غربیه ی پیاده رو که همه شان شبیه هم هستند، دانه میدهی، فردا هم می آیند سر همان قرار دیروزی حتی اگر تو دانه ها را گذاشته باشی و رفته باشی، دنبال دستان تو می گردند ...سرگردانند.

می ترسم از اینکه دل بسته، وابسته و زمین گیر هوای تو شوم و تو به تکرار همیشگی عشق محکوم به رفتن باشی، می ترسم.



فریاد ِ باران

ببار ای باران

آرزوهایم مانده

آرزوهایم را برای روزهای بارانی لب طاقچه ی فراموشی گذاشته ام

میخواهم مثل همیشه غرق در تو شوم،ترانه ی باز باران را بخوانم و به گذشته های دور و نزدیک پر بکشم،میخواهم باز بوی خاک باران خورده دیوانه ام کند، میخواهم تا آخر دنیا قدم بزنم و بخوانم و به این دنیا بخندم ... ببار

میخوام وقتی به صورتم میزنی سیلی خشمت را،

درست همان زمان که اشک هایم را در خود محو میکنی

بلند بلند فریاد بزنم،داد بزنم ... تا هرچه مانده پشت این بغض لعتنی بیرون بیاید

میخوام این بار گوش آسمون را کر کنم

رعد را به نبرد طوفان درونم میخوانم

خوب است رجز خواندن پیش از سر دادن فریاد

ببار

ببار ای آب حیات

که دل خستگان، چشم به آسمان دارند و گلویی پر از آه و لبی پر از سکوت

ببار و با خود ببر تمام این ردپاها را از دل خاک