آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

حقیقت داره دلتنگی ...

بعضی وقت ها این غم لعنتی درست میرود و مینشیند درون چشمانم

آن وقت است که حتی نمیتوانم نگاهش کنم  ....

درست همان زمان است که دلم برایش تنگ می شود، درست همان لحظه ای که کنارت است، صدایش مثل همیشه یادآور خاطراتی است که هیچکس جز تو از آن خبر ندارد، اما نمیشود که نمیشود .... دلتنگی به جانت می افتد و مثل خوره تمام روحت را نشانه میگیرد .... میفهمی چه حسی است، درست همان حسی که هست ولی باید به رویت نیاوری، باید سرت را گرم کنی که نکند نگاهش به نگاهت گره بخورد ....

آنچه یافت می نشود آنت آرزوست ...

گاهی وقت ها چیزی میشود که نباید بشود،

و گاهی دیگر نیز چیزی نمیشود که باید بشود،

و همیشه کلاً چیزی نمیشود.

البته بعضی از همیشه ها چیزهایی می شود،

اما وقتی خوب نگاه کنی می بینی که چیزی نیست.

اما ماها همیشه در انتظار و بعضاً در جست ُ جوی ایجاد یا یافتن فرصت مناسبی هستیم که چیزهایی که در ذهنمان هست، فرصت ظهور  پیدا کنند. اما نمیدانیم که در جست جویِ هیچ، خیلی چیزهای دیگر را از دست داده ایم.

خیلی از همین چیزها گاهاً کنارمان بوده اند، اما ما فقط عادت کرده ایم به دورتر ها نگاه کنیم، کاش فرصت میشد قدری خوب دور و برمان را می دیدیم ... کاش فرصت می شد خوب نگاه ها را معنا کنیم ... شاید فردا کمی دیر باشد... شاید نگاهی منتظر باشد،شاید نفسی در سینه مانده باشد، شاید حرف هایی نگفته پژمرده باشد، شاید فریادی در گلو مانده باشد...

حواست را خوب جمع کن، عشق حواس پرتی می آورد .... با خودت رو راست باش...

نمیدانم چرا اینقدر چیزهایی که نیستن برایمان مهم است،آنقدر مهم اند که هست ها را فدای نیست ها میکنیم و اصل را قربانی ِ فرع میکنیم و عشق را قربانی بهانه ...

کلاً آدمیزاد همیشه دنبال چیزها و هیچ هایی است که دستش به آن نمی رسد.

این شعار که نه فلسفه ی زندگی من است، هر چه دست نیافتنی تر باشی، خواستنی تر میشوی.



یه چیزی کم بود ...


امروز ...

من بودم،

بارون بود.

و یک جای خالی به وسعت تمام بودنت




گل گلدون من شکسته در باد ...

خیلی سخته چیزیُ که با دست های خودت ساختی و جونت بهش بستس ُ خراب کنی.

مثل یه گلدون که خودت دونه اش را کاشتی و گذاشتی لب پنجره ی اتاقت و هر روز صبح آفتاب نزده سراغش رو میگرفتیُ تا بهش آب ندادی روزت ُ شروع نمیکردی.

اما باید زد و شکوند...باز بهتر از اینه که یه روز پاشی ببینی که گلدونت نیست و فکر کنی که باد اونو زده و شکونده،اما میدونی چیه!موضوع اینه که اصلا گلدونی در کار نبوده و تو وابسته ی رویاهات شدی... اون وقته که اگه مرز خواب و رویات قاطی شه... ممکنه خیلی چیزارو از دست بدی، اما من دارم سعی میکنم که تو همین بیداری بزنم بشکونمش و تیکه تیکه هاشم با دستام جمع کنم و بریزم دور ...

از این میترسم که اگه گلدونمو شکوندم و دیدم که داشت دونه ام جوونه میداد اون موقع باید چی کار کنم ...میترسم

چشم هایش

همیشه یک نفر عاشق تر است

همیشه یک نفر دلتنگ تر است

همیشه یک نفر منتظرتر است

و

همیشه یک نفر خوب بلد است نقش بازی کند که دلتنگ نیست، عاشق نیست و منتظر نیست

اما یادش میرود که چشم هایش را پنهان کند

...