آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

من و من و من و من


دل‌تنگ‌م.

از هر دست بدی!خوب از همون دست داری میدی دیگه...

آی آدما محبتُ اسیر و زندونی نکنیم، هر کی محبت کرد یا جوابشو بهش بدیم هر چقدر هم که بگه نه بابا کاری نکردم و ... یا اگه نمیشد جبران کرد بهش بفهمونید که می دونید کاری که در حقتون کرده وظیفه اش نبوده و از سر لطفش بوده هر چقدر هم شکسته نفسی به خرج داد این کار ُ بکنید لازمه!

تیک تاک،تیک تاک

میشینی گوشه ی اتاقت، خیره می شوی به ساعت...

مگر میگذر لعنتی!!! تمام انرژی ات را در نگاهت جمع میکنی که عقربه ها را هُل دهی.

اما یهو یاد این می افتی که با خودت قرار گذاشته ای که از فردا باهاش غربیه تر از غریبه باشی، یعنی چه زود چه دیر فردا هم که بیاد هیچ و دیگر هیچ ...

ساعت را برمیداری باتری اش را در می آوری و سر جایش می گذاری

با خودت می گویی ساعت های جان کندم را نیازی به شُمارشش نیست،نباید این لحظه ها به پای عمرم نوشته شوند... بعد غرق در اندیشه ی فردا می شوی


دیووونه

میشه یکی بهش بگه که من دیووووووونشم، میخوامش زیاااااااد ...

حالا تو که داری میگی،اینم بگو که دلم خیلی براش تنگ شده

 

اعتمادم لب پر شده...

 چوب ِ اعتماد را خوردم،اعتمادی که شاید میدانستم اساسش بی ریشه است و نباید باشد اما شد!

دلم نمیخواست اما چاره نبود .... حالا پشیمانم!باز میخواهی بگویی پشیمانی سودی ندارد؟... اما این بار من میگویم دارد،...

اما میخواهم بدانم،پس کی آدم ها چوب ِ به بازی گرفتن اعتماد دیگران را میخورند ....؟!؟

نه با اعتماد آدم ها بازی کن، نه با آبرویشان ...

شاید دلش آن لحظه داشت از انبوهی غم می پوسید و به تویی که آن لحظه آنجا بودی، تویی که شاید اصلا نمیشناختت،تویی که همین نشناختن دلیلی بود برای نشکستن ِ غرورش... حرف های دلش را گفت، شاید میخواست به تو بگوید تا در نگاه او نشکند ... اما ...

قضاوت نکن!تا از تمام دلم خبر دار نشدی قضاوت نکن ...

این نهایت بی انصافی است، این ناجوانمردانه ترین جنگ است، به بازی گرفتن کسی که از نقش خودش خبر ندارد و وقتی به خودش می آید که می بیند تماشاگران یا برایش گل سرخ به روی صحنه ی نمایش پرتاب می کنند یا گوجه فرنگی له شده!


پی نوشت : حس خوبی ندارم کلا!