من آرزوها و رویاهایم را قویتر و واقعیتر زندگی میکنم. آنقدر قوی که
گاهی نگاه و کلامی من را از عمق باورم به سختی بیرون میکشد و به واقعیت
این دنیای تکراری و حسود پرت میکند، گاهی چشم باز میکنم و میبینم وسط
خیابان هستم و ماشینها بدون اعتنا به من رد میشوند میروند با سرعت و
عابران چشم بر من دوختهاند و من؟! من خیره نگاه میکنم که دنیای من مگر چه
عیبی داشت؟
گاهی
کنج خیالم مینشینم، تکه تکه خردشدهام را بند میزنم در آغوشش میگیرم و
در گوشش میگویم میگذرد، میگذرد، تمام میشود، تمام میشوی یه روز، آرام میشوی
یه روز!
گوشهی
خیالم نه سیاه است نه سفید حتا خاکستری هم نیست، رنگ دارد. درست است
تنهاست اما رنگ دارد. ارغوانیست. تنها جاییست که امن است، بعد از آغوش
#تو، که بیدغدغه است که میتوانم چشمانم را ببندم و غرق خوشبختیم شوم.
من
در خیالم دختری هستم شاد، لباسهایم رنگ بهار است و موهایم چلهی زمستان،
رخسارم پاییز است و لبهایم تابستانی. پنجرهی اتاقم به خورشید باز است و
موسیقیش جیک جیک گنجشکان درخت سرو همسایه. من در خیالم هر روز تو را نقاشی
میکنم و منتظرم باد عطر حضورت را به مشام من برساند. در خیال من، اتاقم
سقف ندارد شبها، آنقدر ستارهها را میشمارم تا خواب بیاید و مرا با خود
ببرد به رویای با تو بودن. من در خیالم صبحها به آینه میخندم و از اینکه
او هم مرا باور دارد هر روز ازش تشکر میکنم. پشت پنجرهی خیالم پر است از
گلدونهای کوچک اما رنگی رنگی که هر فصل رنگ مخصوصشان میزنم.
در
خیال من همه آدمهایش عینک تیره میزنند تا نگاهشان من را اذیت نکند و وقتی
به من نگاه میکنند در خیالم خیال میکنم که به من لبخند میزنند. در خیال من گریه معنا ندارد، اگر اشکی هم هست از سر شوق است و ذوق.
من در خیالم میدوم و میرسم هر جا که بخواهم. من در خیالم حتا، بین خودمان باشد پرواز را هم بلد شدهام :)
من
حتا گاهی خیال در خیال دختری میشوم با موهای بلند، عینکی بر چشم، که
همیشه لاکهایم مرتب و قشنگ است، کسی که هر روز با لیوانی از قهوه پر در
انتظار آسانسور نمیماند و لپتاپ به دست پلهها را بالا میرود تا زودتر
به بهترین اتاق کار دنیا برسد، من در خیالم عاشق کارم هستم و موفق.
اگر از خیالم برایت بگویم روز که هیچ شبیلدا هم به سر میشود و هنوز در خیال من روز است.
وقتی چشمانم را به واقعیت شما باز میکنم، دنیای قشنگم نیست همه جا سیاه و
خاکستریست جز کنج خیالم که ارغوانی را خوب بلد است. هیچ چیز شبیه آنجا
نیست جز پنجرهی اتاقم که به نور باز است و درخت سرو همسایه پر از
گنجشکهای پرصدا. با خودم میگویم آرام باش شاید شاید باقی دنیایت هم روزی
به دنیا بیاید و همه بفهمند دیوانه نیستی و زندگی چیست.
پینوشت: یه نوشتهای زودتر از این نوشته شده اما خب این زودتر منتشر شد :دی نوبت اونم میشه. یادم باشه! یادتون باشه :دی