آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

جوجه اردک زشت - قسمت پایلوت

​آقای سیبیل و خانم ابرو گویا به زبانی دیگر حرف می‌زنند. آقای سیبیل گاهی صدایش بالا می‌رود که یعنی فقط من راست می‌گویم و خانم ابرو گاهی نگاهش طوری‌ست که آدم ترجیح می‌دهد به روی خودش نیاورد که مخاطبش هست.
آقای سیبیل و خانم ابرو گاهی وظایف عجیبی دارند، یعنی اگر اشک چشمان دخترشان را در نیاورند هر از چندی خیال می‌کنند که رسالتشان ناتمام است.
آن‌ها خیلی مصر هستند. خیال می‌کنند که بی اشک نمی‌شود کسی را به راه راست هدایت کرد و حقانیتشان را ثابت کنند.
مثلن همین‌طور که آقای سیبیل پای تلویزیون خواب است و فوتبال تیم محبوب یا تیم رغیب تیم محبوب خود را می‌بیند یا سریال کره‌ای دختر نوه عمه‌ی مامان پسر همسایه‌ی امپراطور را می‌بیند گاهی بی مقدمه چیزی می‌گوید که طرف می‌فهمد چقدر عمیق است و چه عمقی دارد که تا کنون کشف نشده بود. چون بسیار عمیق‌تر از پیش سوخته‌است و می‌فهمد چقدر عمیق است!
یا همین‌طور که خانم ابرو ناهار آماده می‌کند یا با عینک نوک دماغش جدولی حل می‌کند حرفی میزند که برحسب ایوب بر ثانیه میزان صبرت محک زده میشود.
دخترشان می‌گوید که با افتخار باید اعلام کنم که من هم تمامی امتحانات و صبرها را یکی پس از دیگری افتان و خیزان می‌شوم. بی عبارتی همان فِیلد خودمان!
یعنی به گفتن همین قناعت کنم که اگر آن‌ها بخواهند راجع به خواص و فواید سیب‌زمینی که علم و دم و دستگاهش آن را ثابت کرده حرف بزنند، قطعن بحث می‌شود و حتمن دخترک اشتباه می‌گوید حتا اگر حرفش تکرار حرف خودشان باشد.
وقتی راجع به سیب‌زمینی اینگونه است شما خودتان بر حسب قوه تخیل خودتان میزان حرف و حدیث راجع به مسائل پیچیده زندگی که از هر طرف نگاه کنی چیز دیگری‌ست را بسنجید.
صحبت را کوتاه می‌کنم و به همین بسنده می‌کنم که اینجا جوجه اردکی هست که منتظر پریدن است! سه فصل است تمرین پرواز می‌کند. هیچکس برایش دست نزد، هیچکس به او چیزی را آموزش نداد، و هیچکس حتا با نگاهی و لبخندی او را همراهی نکرد. راستش من چند بار از دیوار نازک شنیده‌ام که به دخترشان باور ندارند و فکر می‌کنند که به بی‌راهه می‌رود. دخترک بلند پرواز قصه که برای کاکتوسش درد و دل می‌کند اما دیوار نازک‌تر و پنجره بازتر از این حرف‌هاست. او غروب یک پنجشنه به قاب عکس روی میزش گفت که فقط یک روز زندگی من را از فراز رویاهایم رها کرد تا شاید بال زدن را بیاموزم. و اکنون سه فصل است که تمرین پرواز می‌کنم و دست و پا میزنم تا به همه بگویم که می‌شود یک روز. و همه مسخره‌م می‌کنند، با کنایه عمر رفته‌ام را به رویم می‌کوبند و می‌گویند ساکت ما راست می‌گوییم تو سراسر اشتباهی! تو سراسر پوچی! تو سراسر تباهی! اما یک روز آنقدر بپرم که گویی جای زمین، آسمانی‌ام!
و فقط تو میدانی که این اردک زشت روزی خواهد پرید. حتا خودم هم بال‌هایم را مدتی است نمیبینم اما به چشمان تو اعتماد کرده‌ام، پرنس چارمینگ من :* :)

دانه‌ای که کاشته شد تا بروید اما سه بهار برایش کافی نبود. درانتظار بهار چهارم است.

​من آرزوها و رویاهایم را قوی‌تر و واقعی‌تر زندگی می‌کنم. آنقدر قوی که گاهی نگاه و کلامی من را از عمق باورم به سختی بیرون می‌کشد و ​به واقعیت این دنیای تکراری و حسود پرت می‌کند، گاهی چشم باز می‌کنم و میبینم وسط خیابان هستم و ماشین‌ها بدون اعتنا به من رد می‌شوند می‌روند با سرعت و عابران چشم بر من دوخته‌اند و من؟! من خیره نگاه می‌کنم که دنیای من مگر چه عیبی داشت؟
گاهی کنج خیالم می‌نشینم، تکه تکه خردشده‌ام را بند می‌زنم در آغوشش می‌گیرم و در گوشش می‌گویم می‌گذرد، می‌گذرد، تمام می‌شود، تمام می‌شوی یه روز، آرام می‌شوی یه روز!
گوشه‌ی خیالم نه سیاه است نه سفید حتا خاکستری هم نیست، رنگ دارد. درست است تنهاست اما رنگ دارد. ارغوانی‌ست. تنها جایی‌ست که امن است، بعد از آغوش #تو، که بی‌دغدغه است که می‌توانم چشمانم را ببندم و غرق خوشبختی‌م شوم.
من در خیالم دختری هستم شاد، لباس‌هایم رنگ بهار است و موهایم چله‌ی زمستان، رخسارم پاییز است و لب‌هایم تابستانی. پنجره‌ی اتاقم به خورشید باز است و موسیقی‌ش جیک جیک گنجشکان درخت سرو همسایه. من در خیالم هر روز تو را نقاشی می‌کنم و منتظرم باد عطر حضورت را به مشام من برساند. در خیال من، اتاقم سقف ندارد شب‌ها، آنقدر ستاره‌ها را می‌شمارم تا خواب بیاید و مرا با خود ببرد به رویای با تو بودن. من در خیالم صبح‌ها به آینه می‌خندم و از اینکه او هم مرا باور دارد هر روز ازش تشکر می‌کنم. پشت پنجره‌ی خیالم پر است از گلدون‌های کوچک اما رنگی رنگی که هر فصل رنگ مخصوصشان میزنم.
در خیال من همه آدم‌هایش عینک تیره میزنند تا نگاهشان من را اذیت نکند و وقتی به من نگاه می‌کنند در خیالم خیال می‌کنم که به من لبخند میزنند. در خیال من گریه معنا ندارد، اگر اشکی هم هست از سر شوق است و ذوق.
من در خیالم می‌دوم و می‌رسم هر جا که بخواهم. من در خیالم حتا، بین خودمان باشد پرواز را هم بلد شده‌ام :)
من حتا گاهی خیال در خیال دختری می‌شوم با موهای بلند، عینکی بر چشم، که همیشه لاک‌هایم مرتب و قشنگ است، کسی که هر روز با لیوانی از قهوه پر در انتظار آسانسور نمی‌ماند و لپ‌تاپ به دست پله‌ها را بالا می‌رود تا زودتر به بهترین اتاق کار دنیا برسد، من در خیالم عاشق کارم هستم و موفق.
اگر از خیالم برایت بگویم روز که هیچ شب‌یلدا هم به سر می‌شود و هنوز در خیال من روز است.  وقتی چشمانم را به واقعیت شما باز می‌کنم، دنیای قشنگم نیست همه جا سیاه و خاکستری‌ست جز کنج خیالم که ارغوانی را خوب بلد است. هیچ چیز شبیه آنجا نیست جز پنجره‌ی اتاقم که به نور باز است و درخت سرو همسایه پر از گنجشک‌های پرصدا. با خودم می‌گویم آرام باش شاید شاید باقی دنیایت هم روزی به دنیا بیاید و همه بفهمند دیوانه نیستی و زندگی چیست.

پی‌نوشت: یه نوشته‌ای زودتر از این نوشته شده اما خب این زودتر منتشر شد :دی نوبت اونم میشه. یادم باشه! یادتون باشه :دی