آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

برخیز و بلند شو ...

کوله ات را بردار بیا با هم به جایی برویم تا گم شویم،

بیا این بار نگران داس ِ پر دلهره ی زمان نباشیم،

بیا این بار رفتن و نرسیدن را مشق کنیم،

بیا این بار راه های نرفته را تکرار کنیم،

بیا این بار عشق را جرعه جرعه بنوشیم،

بیا این بار زندگی را زندگی کنیم،

بیا این بار به سانِ افسانه ی ققنوس قصه ها به حرمت عشق از خاکستر ِسوخته ی دلمان برخیزیم،

بیا با هم تا مرز جنون و شقایق پیش رویم، بیا این بار بی دغدغه ار فردا لباس عشق تن کنیم و تنمان را به نگاه باران غسل دهیم و در جست جوی هفت شهر عشق، خودی ِ خود را گم کنیم و آن وقت همدیگر را از نو پیدا کنیم و به هم هدیه کنیم ... بیا این بار از نو عاشق هم شویم ... .



دنیای شیشه ای

تبسم رویا کنار دستان تو رنگ آیینه شدن می گیرد،

و سهم من از دنیایمان اضطراب است و دلهره،

ترسانم از تیر کمان هایی که به بهانه ی مرغک آسمان، دنیای شیشه ای مرا نشانه می گیرند.

اما آرامش را از نبض تو بر تنم می نگارم و در ابدیت چشمان تو حبس می شوم.


رنگین کمان عاشقی

باران نوازشگر خاطراتم بود،

اما سردی صورتم دستان تو را کم داشت،

کاش بودی و هفت رنگ ِ عشق ِ چشمانت را بر من می بخشیدی.

تبسم باران چیزی کم داشت

چیزی قد ّ جیب های مهربان تو

چیزی قد ّ دستان گرم بی منتت،

که سرما را در زمان محو کند،آن وقت خاطره ای بسازیم برای باران فرداها ...


می ترسم از این همه مهربانی

وقی هم چیز خیلی خوب است و  روبه راه

دلم قد روزهای بد و دلگیر میگیرد در پس لبخندی که به روی لبانم مینشانی

میترسم از اینکه عادت کنم به این همه مهربانی و به این همه بودن

می ترسم از اینکه برای ماندن نیامده باشی

می ترسم که رهگذری باشی که محکوم است به رفتن، و نمی داند که وقتی یکبار به گنجشک های غربیه ی پیاده رو که همه شان شبیه هم هستند، دانه میدهی، فردا هم می آیند سر همان قرار دیروزی حتی اگر تو دانه ها را گذاشته باشی و رفته باشی، دنبال دستان تو می گردند ...سرگردانند.

می ترسم از اینکه دل بسته، وابسته و زمین گیر هوای تو شوم و تو به تکرار همیشگی عشق محکوم به رفتن باشی، می ترسم.



فریاد ِ باران

ببار ای باران

آرزوهایم مانده

آرزوهایم را برای روزهای بارانی لب طاقچه ی فراموشی گذاشته ام

میخواهم مثل همیشه غرق در تو شوم،ترانه ی باز باران را بخوانم و به گذشته های دور و نزدیک پر بکشم،میخواهم باز بوی خاک باران خورده دیوانه ام کند، میخواهم تا آخر دنیا قدم بزنم و بخوانم و به این دنیا بخندم ... ببار

میخوام وقتی به صورتم میزنی سیلی خشمت را،

درست همان زمان که اشک هایم را در خود محو میکنی

بلند بلند فریاد بزنم،داد بزنم ... تا هرچه مانده پشت این بغض لعتنی بیرون بیاید

میخوام این بار گوش آسمون را کر کنم

رعد را به نبرد طوفان درونم میخوانم

خوب است رجز خواندن پیش از سر دادن فریاد

ببار

ببار ای آب حیات

که دل خستگان، چشم به آسمان دارند و گلویی پر از آه و لبی پر از سکوت

ببار و با خود ببر تمام این ردپاها را از دل خاک