آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

می روی یا می آیی نمی دانم

لحظه ها میروند و میبرند با خود خیلی چیزها را
اما بعضی چیزها در زمان گیر میکند مثل آخرین نگاه تو
اما میخواهم اعتراف کنم که من هم مثل نگاه تو در زمان جا مانده ام
من هم درست در همان لحظه ای زندگی میکنم که نگاهت مامن همیشگی آرامشم بود
نمیدانم این مصلحت اندیشی زمانه است یا دیوار از جنس سردی ِ غرور
هر چه هست دوریت را حس میکنم ... جایی دورتر از خیالم رهایت کردم ... و نمیدانم تو چرا این فاصله ها را نیامده رفتی

نازنینم

من تو را جور دگر می شناسم
تو همان بارانی، یا که بوی نم خاک، یا که آن رنگین کمان قصه ها
قصه ی خوب نگاه
یا همان قاصدک آسمونا به هوای آرزوهای محال
یا که آن پیچک پیچ پیچی ِسر به هوای پرچینا
تو همان آوازی که تو را می خوانم زیرلب ، گاه و بی گاه همه جا
تو همان انکاری، حس شیرینی ِ یک مکث بلند

تو همانی که تو را می شِناسم از دور مثل فریادی بلند

ماجرای تو و دیوار

تقدیر گاها همان دیواری است که تسلیم ِ راهش می شوی، دورش نمی زنی، از رویش نمی پری ... و به همین سادگی  تو را به زانو در می آورد همان تقدیر ِ پیشانی نوشتت، آن وقت تو در سرنوشت خویش غرقه می شوی و به دنبال کسی می گردی که دستانت را بگیرد و دوباره از نو بلندت کند، اما این انتظار هیچگاه و هیچگاه به به سر نمی شود چون تو چشمانت به دستان سایرین است، دست های خودت را فراموش کردی که وقتی بر زانو میگذاری چه نیروی ماورائی دارد ... تو فراموش کردی که اگر در ها بسته است و اگر راه نیست هیچ دیواری هم تا آسمان نیست، و این را همیشه به خاطر بسپار که اگر قرار بود این مانع سراسر دیوار باشد درونش هیچ دری کار نمیگذاشتن، یادت باشد یک روز همه ی درها به رویت باز می شود ...باز نشد کلنگ هست.

صبر کن، فقط صبر...


گناهم چیزی نبود جز ...

و فاصله ، این همه حجم سنگین ِ میان من و تو چیزی جز سکوت نیست.

سکوتی که از حرف های ناگفته پر است،

حرف هایی که شاید هیچگاه بیان نشود، هیچگاه از سیطره ی خیال در دنیای منطق و حقیقت نپیچد، هیچگاه،

اما همین که در نگاه تو چیزی میلغزد، آن همه ناگفته ها برایم تکرار میشوند.

مومن میشوم به آن همه غرور،

کافر میشوم به منطق های مصلحتی این زمانه ،

چیزی که هنوز مرا به تو معتاد می کند،

چیزی فرای این همه است،

چیزی است که نمیدانم چگونه در نگاهت جای گرفته،

چیزیست شبیه شوق،

چیزیست شبیه نور،

شبیه پرواز،

که مرا به کنار تو بودن سوق میدهد،

که مرا میرهاند از هرحصاری که نامش دنیاست،

میخواهم بدانم چرا هر میوه ی ممنوعه ای آنقدرچیدنی است که داشته هایت را فدای لحظه ی چیدنش میکنی؟

تک سیب سرخ هوای تو مرا آواره ی کوچه های باتو بودن کرده است ،

سرگردانم در این همه فسونی بادهای سرزمین یاد تو،

گناهی ندارم که مرا به این برزخ تبعید کرده اید،

گناهم چیزی نبود که آن را این، مجازاتش باشد،

گناهم چیزی نبود جز یک نگاه.

نگاهی که شاید صاعقه ی لحظه به یاری زمان آمد تا دنیا را نگهدارد،

تا رد مکث تو بر من هویدا شود آن روز ،

این شرط انصاف نیست که ما را دورادور کیفرمان میدهند،

حادثه نگاهمان با هم گره خورد.

پس چرا مجازاتش اینقدر دور است، که در دوری من و تو نوشته اند....

صبر کن،اندکی صبر کن.

تماشا کن،خوب تماشا کن

نگاه کن،

خوب نگاهم کن،

غرق در آتش وجودت،

سوز هوا را بهانه ی سرخی گونه هایم میکنم،

و تو چه ساده از این حس گذشتی،

رفتی،

و مرا روانه ی کوچه های پز سوز سرگردانی کردی،

که با هر سوز دلم بسوزد به یاد تو،

چه آسان از من گذشتی،

چه ساده بی من رفتی،

اما

اکنون سالهاست که در پس نقاب مهتاب خبر از تبسم نقره فام ِ آشنایی می گیرم که می دانم در انتهای شبی بلند خواهد آمد،

شب هایم به نور فانوس خاطراتمان هنوز کورسویی امید را در خود می بیند،

اما دیر هنگامی است که آسمان شب های من به سیاهی چشمان نافذ توست.