آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

غرور

در این تنهایی چیزی است که نامش را غرور می گذاری و آن را بغل می کنی و سرش را به روی زانو می گیری و های های گریه می کنی.... تمام سعی ات در این است که بغضت را پیش چشمان ِ همیشگی اش فرو ببری تا نکند غرورت ترک بردارد، تا نکند در نگاهش بشکنی، روزگاری است که برچسب زدی بر روی خودت که آرام تر، شکستنی!!!! ...بدان آن چیزی که شکستنی است تنهایی ِ توست نه غرورت ...

تصویر یک رویـــــا

شب هایم پر است از نرمی ِ یاد تو ،

نگاه می بازم به مهربانیت، حسی که جایی در همین نزدیکی در قلبم جامانده ،

از فراخ رویای همیشگی ات،

به حقیقتی که استتار می شود انگار،

پناه می جویم به خاطرات ِ خوب تا آرامم کند در آغوش خیال،

می پیچد عطر اقاقیای تنت در کنج ِ اتاقم،

جایی که حضور ِدستانت را برای اولین بار حس کردم،

همان جایی که آرامش برای اولین بار در دلم تپید،

هرم دستانت بر گونه هایم، آب میکند تمام یخ های جدایی را،

باز چشمانم را باز می کنم ،

چیزی اینجا نیست جز من و یاد تو،

شبی دیگر را اینگونه سر می کنم ،

اگر دیوانگی این است ،

من بر تو دیوانه ترینم، ای آشنای دیرین این روزهای پر تلاطم،

آرام می گیرم در این همه وسعت مهربانیت ای مهربانم،

دریغ نکن از من چشمان پر رمز و رازت را،

که به من شیدایی را آموخت،

این تکرار هر روزه ی لیلی شدنم است در سیطره ی جنون تو، بر من بتاز نازنینم ... .

مانده ام از این همه ...

تمام  وجودم پر شده از تردید! پرم از تردید! پر!

درست همان وقت است ....

و آن زمان که دلت از همه نا مهربانی ها میگیرد، در کنج خیالت زانوی غم بغل میکنی و چمباتمه میزنی و تکه تکه های دلت را میگذاری جلو رویت و نگاه میکنی و آتیش میگیری، درست همون لحظه که چشمات از اشک های ریخته نشده همه جارو تار میبینه،درست همون لحظه که چشماتُ به روی دلت میبندی و اشک ها،بی رحمانه به پهنه ی گونه هات روانه میشن، یکی هست که صورتتُ تو دستاش بگیره و نذاره که اشکات رو زمین بریزن و با گرمای دستاش، سردی خالی بودن جای کسیُ برات پر میکنه درست همون لحظه که حس میکنی یه جای امن پیدا کردی برای خالی کردن بغض های گره خوردت ....همون لحظه که حس میکنی یکی هست که آرومت کنه ... وقتی در آغوشش جای میگیری اونجاست که تازه میفهمی که چقدر جاش خالیه ... اون موقع است که میفهمی هیچ آغوشی هر چند گرم پناه بی تابی های تو نیست... درست همان وقت است که آتش دلت به خرمن خاطرات میزند و خاکستر میکند روزهای رفته را....درست همان وقت است که میفهمی چقدر نیست...


کسی که دیگر نیست! 

بی تو مانده ام در آن سوی آیینه ها

زیر سقف نگاهت مدتی است که آسمان کوچک قلبم را پنهان کرده ام ...این نگاه توست که زندگی میبخشد بر من ِ خسته ترین
وآسمان این دل میگرد بی تو، بوی غریبانگی میگیرد این من بی تو،وقتی نگاهت را کرانی نیست. و من آواره ی نگاه های گم شده ات هراسان سوسو میزنم در سیردیدگانت تا بیابم مرهمی برای این دل تنگم،میترسم از این همه بیگانگی ها ی تو میترسم از این همه غریبی های من.تو فقط باش که دلم را بهانه ای باشد برای بی قراری های هرروز و شبش، اگر باشی این دل دیوانه میداند از برای چه تا مرز جنون بی تاب است، می داند این پریشان حالی از آن ِ توست، میداند این دل ارزانی توست.
ترسانم از آوار چشمانت که بر من خراب میشود این روزها ...اما انگار...نگاهی در ورای این قاب خالی جا مانده است نمیدانم از برای کیست که مرا اینگونه فریاد میزند، چقدر آیینه ها خالیست از انعکاس حضورت و چقدر این تصویر نا آشناست؟!؟