آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

گل ِ یخ

گل یخ ِ رویای تو به تبسم ِ آفتابِ دستانت آب می شود و شبنمی می شود تنها و لرزان در دیدگان من جایی که سرای ابدی توست ...

برای باور ِ حقیقت باید خواب و خیال را رها کرد ...

باید گم شد در محضی و تلخی دنیا،

آن وقت بی خیال از همه چیز رفت و رفت،

باید تا آخر دنیا قدم زد،

باید بی هیچ ترسی رفت تا انتها،

شاید در آن سوی پرچین ِ حقایق، قصه ی من و تو را جور ِ دگر نوشته باشند،

شاید آنجاها معنای حقیقت فرق کند،

شاید مفهوم عشق آنجا چیز ِ دیگری باشد ،

شاید آن ها عشق را لب ِ طاقچه ی دوری و فراموشی نمی نشانند،

شاید عشق در زندگی شان جاری است و از انبوهی عشق نگاهشان پر است ،

شاید آنجا عشق ترس ندارد، دلهره ندارد و سراسر نور است و آرامش،

شاید آنجا آسمانش برای دل های نگران و عاشق همیشه ببارد،

شاید آنجا جور ِ دیگر باشد ....باید رفت بی هیچ تردیدی، یک به یک و قدم به قدم باید گذشت از تمام چیز هایی که در بندت کشیده اند، باید رها شد،باید رفت و نرسید، باید با زندگی سر ِ شوخی را باز کرد ... باید رفت .

آخرین نگفته هایی که قطار با خودش برد

و این همان جایی است که قطار سرنوشت ِمن مسیر با تو بودن را ترک گفت

و تو چه غریبانه با چشمانت برایم سرودی غزل خداحافظی را

و من چه بی تاب تسیلم سرنوشت شدم و چشمانم را بروی این همه غروب بستم 
تا پیش از رفتنم صدای رفتنت را برتن برگ های خزان ِ زمانه بشنوم
تا بدانم تا ابد غروب های من به جز رنگ پر از صداست
پر از نگاه های نا دیده،پر از بی تو بودن ها

پر از حجم سنگین فاصله در شیشه ی بلورین یادها

پر است از انبوهی بغض و حرف هایی که در گلو مانده و نگاهی که بر راه مانده .

بیابان ِ تقدیر

 

و آنقدر خسته ام که دیگر مرا پای رفتنی نیست
مینشینم در کنج این خلوت ِخیال
و قلبم را بسوی روزهای با تو بودن روانه میکنم
تا باز بدانم که هستی کنارم
تا بدانم هُرم نفس هایت باز مرا به من باز خواهند گرداند
تا بدانم در این بیابان تقدیر جز سراب دستان تو، آفتاب نگاهت حقیقت دارد
خسته ام از رفتن...لحظه ای در خیالم بنشین

گل ِ سنگم

سکوتم را پر کن از حجم صدایت

سکوتم را پر کن از نوازش گذشته ها

سکوتم را با تردید نگاهت بشکن

سکوتم را بُکُش

گلویم را گرفته

راه نفسم را بسته

این همه گره خوردگی

این همه بغض

این همه اشک خیس خورده در دیدگانم

این همه نگاه که جلوتر از کنج اتاقم نمیرود

همه ی این ها را بگیر و ببر

این همه شب را بگیر و ببر

بهانه ی تمام این ها نه آن عکس روی طاقچه است

نه آن آلبوم خاک گرفته ی خاطرات

نه آن دری است که کسی نمیزند

نه آن بوی زیبا شدگی تنت

نه یاد ِ سرد گرمای دستانت

.

.

.

نه!نه!نه! هیچکدام از این بهانه ها بهای این همه تلخی نیست

دل از چیزی گرفته که نمیدانم چیست

نگاهم از برای چیزی به راه مانده که نمیفهمم این حس ِ چیست!

درون دلم حسی است که مدام برای فهمیده شدن فریاد میکند

درون قلبم فاصله ای افتاده که نمیدانم جای خالی چیست!

اما میترسم و مدام در تردید غوطه ورم مدام میجنگم با این آتش تردید که نکند مُهر ِ بی رنگ زمانه اعتبار یقینش بخشد

میترسم که نکند این همه برای این است که تو  عادی شده ای برایم!!!!!!!!!!!!

نمیخواهم بیاید روزی که ستاره ی چشمانت راه را به رویم تاریک کند!

بــــــــــــــاور

من عشق را در عمق نگاهت می بینم

آرام تر سکوت کن،

نیازی به این همه فریاد نیست

که من می شنوم هر آنچه بر زبانت نمی نشیند، من تمام این مکث ها را خوب می دانم!

می فهمم کلماتی را که در معنای آن ابهام را خوب بلد شدم

من می دانم این ها همه تصادفی نیست

اما نمی دانم که تو هم دلت به ترنم  ِ سکوت ِ دل ِ من آشناست؟!؟با نه؟

تو هم می دانی این سکون و آرامش بیرون، حاصل طوفان درون است، یا نه؟

من عشق را در تکرار همیشگی بودنت تفسیر می کنم

من دنیا را با عطر تنت باور می کنم

من در سراب آغوش تو غرق می شوم، گم می شوم در طغیان دلت،

من تو را باور می کـــــــــنم

می دانی باور یعنی چه!

یعنی تمامیت من با تو رنگ بودن می گیرد ...

همین .