آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

حس خوب بارون منو به خودم برگردوند

باران بود و سکوت

و پیاده رویی که خالی بود تا انتهایی نامعلوم

و فکری که من رو رها نکرده مدت ها

و به جانم  می اندازد افکار وحشی تقدیر را

قدم زدن را تا ته دنیا دوست دارم

اما همیشه جاده به انتها نرسیده

بی راهه ای که از جام رنگین کمان خیال لبریز است مرا می خواند

.

.

لحظه ای مکث

تردید

یک نفس عمیق

و ادامه ی راه در مسیری که تا امروز فکر می کردم که بی راهه است

و حال برایم شده شاه راه زندگیم

مهم این است که جریان دارم

مهم این است که می روم

مهم این است که آرامش مرا میخواند

من ایمان دارم به این که مهم راه است نه رسیدن

می دانم که اگر روزی به جایی رسیدم، باز راه می افتم به راه رفتن

راه های دور از خیال را تا ته می روم

بی خیال از چشم های منتظر

بی خبال از دقایق چشم به راه

.

.

.

همین باران شاهد است که قول دادم به خودم که لحظه ها را برای خودم نفس بکشم

برای آرزوهایی که به قاب دلم آویخته ام

برای زیبای های دنیا

برای مسولیت هایی که آن دست پر مهر و راز کردگار آفرینش بر شانه هایم گذاشته

برای آدم هایی که بی هیچی دوستشان دارم

برای لبخند پیرمرد گل فروش همین خیابون بالایی که وقتی می بینمش دو حس رو تواما درونم شکل می گیره حس به بغض زندگی، حس زیبای زندگی و چیزهایی که دارم، داشته های من آرزوهای یکی دیگه است، پس هستم *....

برای مادرم

پدرم

خواهرم

برای همین اشکی که در چشمانم می لغزد

باید خوب به یاد داشته باشم

.

.

.

همیشه حسم در روزهای بارانی فرق دارد

مخصوصا روزهای بارانی که تنها هستم

.

.

.

جایی خوندم که " کم کم یاد می گیری که خیلی می ارزی"، دارم اعتراف میکنم که دارم کم کم یاد می گیرم که خیلی می ارزم...

دارم یاد می گیرم ...


*  یه جا خونده بودم

سفر

من تو را نه برای شب های جدایی است که می خواهم،

من تو را نه از برای خودم طلب می کنم،

من تو را نه برای روزهای غم می خواهم،

من تو را نه برای بند و حصر میخواهم،

من تو را نگفتم که آرام بر گوشه ی دلم بشینی و آنقدر آرام باشی که خیالم آسوده باشد که تا ابد هستی،

من تو را گفتم که بیایی که قرارم را ببری

که خودم را بگیری

که دلم را از جا بکنی

که آنقدر بروی و بیایی که نفسم کم آورد جستنت را

گفتم که بیایی تا دنیایم را در دستانت بسازم

گفتم بیایی تا دلم را پیشکش شبنم صداقت دیدگانت کنم

گفتم شاید تو بیایی پشتم محکم شود به عشق

گفتم با بودنت نامم زنده می شود به عشق

گفتم که باشی همه چیز حل است

الان هم همین را می گویم

اما آخرش را به نقطه ای ختم نمیکنم انتهایش باز است که هر وقت دیدی ماهی دلت به تنگ دلم بهانه میگیرد بی صدا بروی، بلغزی و بروی ...

اما بدان که وقت رفتن در را پشت سرت خوب ببندی

تا داغ دلم را بیگانه نبیند، قول می دهم که بی آه باشد لحظه های جدایی

بیا .... انتهای این راه ها بازه باز است برای نبودنت، فقط کافی است که بخواهی بروی، بساط سفر محیاست ...

خودت انتخاب کن تا تو را به دیار نارفیقان محکوم نکرده ام،

عشق حرمت دارد عزیزکم

آسته برو

تا دلم کم بهانه گیرد

تا دلم را لعنت نکنم

تا آتش دلم را زیر خاکستر غرورم پنهان کنم

دلگیر نیستم، کمی فقط کمی مانده ام در کار روزگار

لابد حکمتی دارد که برای درکش صبری میخواهد به بلندای عمرمان

صبر می کنم عزیزکم

در را ببند

این هم کاسه ی آبی بدرقه ی راهت

مراقب نگاه های پلید زمانه باش

فریب ستارگان آسمان را نخور

شاید آن چشم گرگ گرسنه ی بیابانی باشد که کمین بر جانت کرده

به نگاه های مردم اعتماد نکن، شاید، شاید به گناه و ریا متهم ات کنند

مراقب باش

جاده پرپیچ و خم است

قاصدک های کنار جاده را نادیده نگیر

پیغام نسیم بهار را در گوش آسمان نجوا می کنند

بوی بهار نارنج ها راه را بر تو نمایان می کنند

شقایق ها را نکند از یاد ببری

هر از چندی با باران خاطرات شبانه ات سیرآبشان کن

نگارم

ماه را به تمنای تبسم رویا باور کن

به ماهی های رود، سرود دریا بیاموز

و به پیچک های آرزو سلام آسمان را برسان

مراقب باش

شاید خورشید فردا برایت سایه های زیادی را به ارمغان آورد

اما از ایمانت به بودن نور کم نکن

تبلور دنیای شیشه ای من،

مراقب سنگ های بی رحم زمانه باش که نکند به نام من تو را نشانه روند

من تو را به خدایی سپردم که خالق عشق من است و تو

که میداند  آن دلت را از چه گِلی ساخته که اینطور نافذ و زیباست

و می داند که بر قلب من به کدامین نفس مسیحایی اش دمیده است که اینچنین مرا لیلی ِ به جنون تو کرده

میدانم که می آیی

هم انتهای نوشته هایم را بری آمدت باز می گذارم

هم در ها را

سفر به خیر هستی من، به امید دیدار

وقتی که نیستی ....

در دستان تو عشق جای می گیرد،

در نگاهت مهربانی،

در صدایت یک ترس زیبای نجابت ،

و در بودنت یک نفس خاطره ها ی رنگارنگ،


و بدان وقتی نباشی تمام این ها که تو را بر دلم نشانده در چاچوب ِ یک عکس یادگاری جا می گیرد و سنگینی اش را بغضم به دوش می کشد و از چشمانم سر ریز می شود تک تک لحظه های با هم بودنمان.



تو ...

تو تکرار کدام آوایی که بی صدا از درون مرا به میهمانی همیشه بهاره ی بهار نارنج ها میخواند،
تو تبلور کدام حسی که اینچنین مرا از آیینه هم به خویش میرسانی،

تو تبسم کدام خوابی که مرا به انتظار روزهای خوب میخوانی،

تو تاوان کدام عشقی که مرا از خودی خود گرفتی و در بی راهه های عشق به امید شقایق ها ی تا ابد سرخ دشت گونه هایت پایبد به رویا کردی، همان رویایی که در آغوش باد می میرد حال شده است خانه ی امن من که یادآور روزهای خوب است ....

بر من بتاب ...

دستان تو پر است از گرمی آفتاب

نکاه کن...نگاه کن 

در پس تبسم چشمان تو که قلب مرا به آتش می کشاند، ببین ... ببین چگونه در خیال خام  ِ رویا آرمیده ام ...

ببین چگونه به سان ِ پیچک های نیلوفری سر به آسمان خورشید بر میدارم ... دیگر دیوار  ِ فاصله معنا ندارد وقتی در نگاه تو اوج بگیرم، دیگر کافی است! همه چیز خوب است وقتی نگاهت پر از گرمی تپش های خاطره ی دیروزها و امید فرداها باشد...همه چیز خوب است... .