-
آخرین نگفته هایی که قطار با خودش برد
چهارشنبه 29 دی 1389 23:52
و این همان جایی است که قطار سرنوشت ِمن مسیر با تو بودن را ترک گفت و تو چه غریبانه با چشمانت برایم سرودی غزل خداحافظی را و من چه بی تاب تسیلم سرنوشت شدم و چشمانم را بروی این همه غروب بستم تا پیش از رفتنم صدای رفتنت را برتن برگ های خزان ِ زمانه بشنوم تا بدانم تا ابد غروب های من به جز رنگ پر از صداست پر از نگاه های نا...
-
بیابان ِ تقدیر
چهارشنبه 29 دی 1389 23:44
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA و آنقدر خسته ام که دیگر مرا پای رفتنی نیست مینشینم در کنج این خلوت ِخیال و قلبم را بسوی روزهای با تو بودن روانه میکنم تا باز بدانم که هستی کنارم تا بدانم هُرم نفس هایت باز مرا به من باز خواهند گرداند تا بدانم در این بیابان تقدیر جز سراب دستان تو، آفتاب نگاهت حقیقت دارد خسته...
-
گل ِ سنگم
چهارشنبه 29 دی 1389 23:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA سکوتم را پر کن از حجم صدایت سکوتم را پر کن از نوازش گذشته ها سکوتم را با تردید نگاهت بشکن سکوتم را بُکُش گلویم را گرفته راه نفسم را بسته این همه گره خوردگی این همه بغض این همه اشک خیس خورده در دیدگانم این همه نگاه که جلوتر از کنج اتاقم نمیرود همه ی این ها را بگیر و ببر این...
-
بیمار خنده های تو ام،بیشتر بخند
چهارشنبه 29 دی 1389 18:56
بگذار سر به سینه ی من ، تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من، تا بگویمت اندوه چیست،عشق کدام است،غم کجاست؟ بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان عمری ست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آنچنان که:اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم...
-
خاطرات پوسیده
چهارشنبه 29 دی 1389 18:49
راه رفتن بر طناب پوسیده ی خاطرات ِ دور، خطرناک ترین کار ممکن است، که در آن یا خودت را به کشتن می دهی یا دیگری را، بی تلفات نمی شود ...
-
اول و آخر نداره که ...
چهارشنبه 29 دی 1389 18:41
اگه اولش به آخرش فکر نکنی، آخرش مجبوری که به اولش فکر کنی
-
پشت قاب شیشه ی پنجره ای
چهارشنبه 29 دی 1389 17:55
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮه ای ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد میﺑﺮه ﺟﺎیی ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره ﭘﺸﺖ ﻗﺎب بی ﻧﻔﺲ ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪ ﺑـﺎد ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـیﺑـﺮه ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ می اﻧﺪﻳﺸﻢ ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـی...
-
بــــــــــــــاور
چهارشنبه 29 دی 1389 13:11
من عشق را در عمق نگاهت می بینم آرام تر سکوت کن، نیازی به این همه فریاد نیست که من می شنوم هر آنچه بر زبانت نمی نشیند، من تمام این مکث ها را خوب می دانم! می فهمم کلماتی را که در معنای آن ابهام را خوب بلد شدم من می دانم این ها همه تصادفی نیست اما نمی دانم که تو هم دلت به ترنم ِ سکوت ِ دل ِ من آشناست؟!؟با نه؟ تو هم می...
-
غرور
چهارشنبه 29 دی 1389 10:36
در این تنهایی چیزی است که نامش را غرور می گذاری و آن را بغل می کنی و سرش را به روی زانو می گیری و های های گریه می کنی.... تمام سعی ات در این است که بغضت را پیش چشمان ِ همیشگی اش فرو ببری تا نکند غرورت ترک بردارد، تا نکند در نگاهش بشکنی، روزگاری است که برچسب زدی بر روی خودت که آرام تر، شکستنی !!!! ...بدان آن چیزی که...
-
تصویر یک رویـــــا
سهشنبه 28 دی 1389 20:54
شب هایم پر است از نرمی ِ یاد تو ، نگاه می بازم به مهربانیت، حسی که جایی در همین نزدیکی در قلبم جامانده ، از فراخ رویای همیشگی ات ، به حقیقتی که استتار می شود انگار ، پناه می جویم به خاطرات ِ خوب تا آرامم کند در آغوش خیال ، می پیچد عطر اقاقیای تنت در کنج ِ اتاقم ، جایی که حضور ِدستانت را برای اولین بار حس کردم ، همان...
-
مانده ام از این همه ...
سهشنبه 28 دی 1389 20:52
تمام وجودم پر شده از تردید! پرم از تردید! پر!
-
درست همان وقت است ....
سهشنبه 28 دی 1389 20:51
و آن زمان که دلت از همه نا مهربانی ها میگیرد، در کنج خیالت زانوی غم بغل میکنی و چمباتمه میزنی و تکه تکه های دلت را میگذاری جلو رویت و نگاه میکنی و آتیش میگیری، درست همون لحظه که چشمات از اشک های ریخته نشده همه جارو تار میبینه،درست همون لحظه که چشماتُ به روی دلت میبندی و اشک ها،بی رحمانه به پهنه ی گونه هات روانه میشن،...
-
بی تو مانده ام در آن سوی آیینه ها
سهشنبه 28 دی 1389 20:47
زیر سقف نگاهت مدتی است که آسمان کوچک قلبم را پنهان کرده ام ...این نگاه توست که زندگی میبخشد بر من ِ خسته ترین وآسمان این دل میگرد بی تو، بوی غریبانگی میگیرد این من بی تو،وقتی نگاهت را کرانی نیست. و من آواره ی نگاه های گم شده ات هراسان سوسو میزنم در سیردیدگانت تا بیابم مرهمی برای این دل تنگم،میترسم از این همه بیگانگی...
-
حکایت من و تو
سهشنبه 28 دی 1389 20:46
حکایت من و تو حکایت غریبانگی بوی یاس های وحشی است در دشت شقایق حکایت شبنمی است گُم بر تن گلبرگ ها در لابه لای وجود باران حکایت ترس گذشتن از پلی معلق در دل مه بر فراز ِ عمق ِ دره هاست حکایت شنیدن زوزه ی گرگ است در دل شب در جایی دور تر از تنهایی حکایت شبی است بارانی بی هیچ سرپناهی حکایت سرگردانی باد است در علفزار حکایت...
-
ای حقیقت ِ محال ِ من
سهشنبه 28 دی 1389 20:45
تو را بی کم و کاست میخواهم این عیب من است خواستن بی کم وکاستت، یعنی تو را با دلت میخواهم یعنی خواستنت را میخواهم بودنت را میخواهم دلتنگی هایت را میخواهم بهانه های کودکانه ات را میخواهم یا تو را یکسره میخواهم یا خاطره ی این روز های تا همیشه خوب را ، در قاب ِاین زندگی به خواب میبرم تا همیشه دستانم در دستانت جای بگیرد و...
-
بودن یا نبودن مسئله این است
سهشنبه 28 دی 1389 20:45
در این بودن ها مکثی است پر از تردید و در آن نبودن ها شکی است پر از ترس ترس از آنکه، نکند این بار جز قلب من، چشم های تو هم متهم به دروغ شود
-
گم می شوم در تو
سهشنبه 28 دی 1389 20:44
خیسی گونه های من نشان ِ آب شدن بی صدای قلب من است زیرآفتاب سوزان چشمانت بیشتر نگاهم کن میخواهم تماما آب شوم....ویران شوم.....خراب شوم میخواهم جاری شوم در پاکی دیدگانت میخواهم تمام شوم در تو میخواهم شروع شوم از تو قطره ای شبنم بودن را به کوه یخ بودنم بخشیدم آتش بزن بر تنم ببین این همه سکوت را اگر صدبارهم در هجوم هُرم...
-
چشمان تو
سهشنبه 28 دی 1389 20:43
صداقت چشمان تو بالاترین دروغ زندگی به من بود که بیهوده مخواه! نمیشود ...
-
آرام و قرار ِ من
سهشنبه 28 دی 1389 20:43
گاهی میشود که جایی دورتر از خیالم آرام گرفته ای اما من در همین نزدیکی آتش دلم را زیر خاکستر خاطراتت پنهان میکنم
-
مقصر خودم بودم یا تو ...
سهشنبه 28 دی 1389 20:42
گاهی وقت ها بیش از حد عادل بودن انگشت اتهام را به سوی خود آدم نشانه میگیرد و دیگران را بی تقصیرترین جلوه میدهد، با خودت هم غریبه باش تا خودت را فدای قضاوتت نکنی
-
دل گیر ....
سهشنبه 28 دی 1389 20:41
وقتی دلت گیره کسی نباشد، هیچ وقت دل گیر نمی شوی ....
-
دل گرفته
سهشنبه 28 دی 1389 20:40
بعضی وقت ها میشود که برای گرفتن همین دل هیچی هم کافی است اگر هیچ کس هم باشد بیشتر حتی میگیرد بعضی وقت ها میشود که این دل میخواهد بگوید زورش از آن همه دلیل و منطق بیشتر است میخواهد حضورش را ثابت کند میخواهد بگوید من هستم، همه چیز که دو دو تا چهارتا نیست دل گرفته حکم کودکی را دارد که برای رسیدن به خواسته اش به زمین پا...
-
خاطره
سهشنبه 28 دی 1389 20:40
خاطراتم درد می کننــــــــــــــد، من ازت خاطره دارم ، خاطره درد کمی نیست ....
-
درد
سهشنبه 28 دی 1389 20:38
عزیز من درد آدمی زاد نه از دانستن است و نه از ندانستن مشکل دقیقن از جایی شروع میشود که نصفه و نیمه میدانی
-
میوه ی ممنوعــــــــــــــــــــه
سهشنبه 28 دی 1389 20:37
دلم میخواد من بگم و تو بگی میدونم دلم میخواد من بگم و تو بگی میفهمم دلم میخواد من بگم و تو بگی از چشات میخونم دلم میخواد من بگم و تو بگی که اینجایی تا همیشه دلم میخواد من بگم و تو بگی تنهام نمیذاری دلم میخواد من بگم و تو ...هیچی نگی بشینی رو به روم، تو چشام زل بزنی دستامو بگیری تو دستات و درست تو همون لحظه زمان برای...
-
می روی یا می آیی نمی دانم
سهشنبه 28 دی 1389 20:37
لحظه ها میروند و میبرند با خود خیلی چیزها را اما بعضی چیزها در زمان گیر میکند مثل آخرین نگاه تو اما میخواهم اعتراف کنم که من هم مثل نگاه تو در زمان جا مانده ام من هم درست در همان لحظه ای زندگی میکنم که نگاهت مامن همیشگی آرامشم بود نمیدانم این مصلحت اندیشی زمانه است یا دیوار از جنس سردی ِ غرور هر چه هست دوریت را حس...
-
نازنینم
سهشنبه 28 دی 1389 20:36
من تو را جور دگر می شناسم تو همان بارانی، یا که بوی نم خاک، یا که آن رنگین کمان قصه ها قصه ی خوب نگاه یا همان قاصدک آسمونا به هوای آرزوهای محال یا که آن پیچک پیچ پیچی ِسر به هوای پرچینا تو همان آوازی که تو را می خوانم زیرلب ، گاه و بی گاه همه جا تو همان انکاری، حس شیرینی ِ یک مکث بلند تو همانی که تو را می شِناسم از...
-
ماجرای تو و دیوار
دوشنبه 27 دی 1389 16:35
تقدیر گاها همان دیواری است که تسلیم ِ راهش می شوی، دورش نمی زنی، از رویش نمی پری ... و به همین سادگی تو را به زانو در می آورد همان تقدیر ِ پیشانی نوشتت، آن وقت تو در سرنوشت خویش غرقه می شوی و به دنبال کسی می گردی که دستانت را بگیرد و دوباره از نو بلندت کند، اما این انتظار هیچگاه و هیچگاه به به سر نمی شود چون تو چشمانت...
-
گناهم چیزی نبود جز ...
یکشنبه 26 دی 1389 23:14
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA و فاصله ، این همه حجم سنگین ِ میان من و تو چیزی جز سکوت نیست. سکوتی که از حرف های ناگفته پر است، حرف هایی که شاید هیچگاه بیان نشود، هیچگاه از سیطره ی خیال در دنیای منطق و حقیقت نپیچد، هیچگاه، اما همین که در نگاه تو چیزی میلغزد، آن همه ناگفته ها برایم تکرار میشوند. مومن میشوم...
-
یادت باشد ای عشق ...
شنبه 25 دی 1389 18:11
می نویسم تا یادم باشد این روزهای تلخ را، می نویسم برای روزهای نیمه ابری که خورشید پیداست و من دست آویز آن،از گزند ابرها و بادها فرار می کنم به دامان خیل پوچ خیال ها،گمان می کنم که این خورشید ِ حقایق است در پس ِ ابرهای دروغین ِ سنگ دل ِ آدمک ها،اما....چه ساده انگاشتم سردی دستانت را... می نویسم تا بدانم خورشید آن روزها...